آموزگار مادرانگی های من
چند وقتیه تو ذهنم همش یه نوزاد میاد ! دلم میخواد یه کوچولوی ریزه میزه باشه که باهاش ور برم !!!.....ماساژش بدم..... ترو خشکش کنم .....براش شعر بخونم! اینا که از ذهنم میگذره ناخودآگاه یاد نوزادیای یسنا میوفتم و خودم; یه دختر 3کیلویی و یه مامان بی تجربه و البته تنها; میگم تنها , منظورم از 20 روزگیش به بعده _تا قبل از اون مامانم مسئول تمام کارای یسنا بود و من فقط بهش شیر میدادم و نوازشش میکردم_ یه مامان آآآآآآآآآآآسوده خاطر در کنار یه مامان با تجربه به همین خاطر خیالش از هر جهت راحت بود. ممنونم مامان عزیزم به خاطر از خود گذشتگی های اون 20 روز حالا از 20 روزگی به بعد من موندم و یه نوزاد کوچولو , تو یه شهر غریب... بع...