قصه های من درآوردی مامانی! که یسنا عاشقشه!
چند وقت پیش یسنا خیلی پیله میشد براش قصه بگم........قصه های بزبزقندی وشنل قرمزیو اینجور قصه ها وقتی میگفتم از بس طولانین حوصله اش سر میرفت گوش نمیداد دیگه تکراری هم شده بودن براش. همش میگفت ی اصه دیگه ............ منم از خودم قصه سرهم کردم وبراش میگفتم: یکی بود یکی نبودشو که بگذریم طولانی میشه قصه مون!. زنبوری بود اسمش ویز ویزو بود یه روز با مامانش رفتن تو گلا.............که غذا بخورن.......... ...