یسناگلییسناگلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
آرش کوچولوآرش کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

گنجشکک اشی مشی

خیالبافی

دیشب سرشو کرد زیر پتو که  یهو یه چیزی یادش اومد اومد بیرون و گفت :"مامان ،من لاک پشتم دارم میرم تو لاکم"🤗 دوباره رفت زیر پتو و خوابش برد علاقه شدید به حیوونا و خیالبافیش درسته یه کم کلافه م میکنه ولی بعضی وقتام به نفع همه مونه!😉
7 ارديبهشت 1399

جانور شناس آینده

آرش خیلی حیوونا رو دوست داره و همش خیال می کنه که یکی از اوناست!!! مثلا یه چند وقتی می گفتم من میمونم و موز زیاد میخورد روزی ۴ تا ۵ تا هیچکسم حریفش نمیشد که جلوشو بگیره تا اینکه مریض شد و بهش گفتم دیگه نباید زیاد موز بخوری و قبول کرد بعضی وقتا خرگوش میشه و هویچ می خوره یا شیر و پلنگ میشه و میگه من فقط گوشت میخورم چون پلنگم یعنی اگه این بچه ماشین و توپ دوست میداشت فک کنم از گشنگی .......   تمام برنامه کودکایی که میبینه همه باید حیوون باشن که دل بده و نگاه کنه ،مثه شیر شاه و نمو که عاشقشونه و بخاطردیدنشون برای بار هزارم اشکها ریخته   ناگفته نمونه این علاقه ای که به حیوونا داره باعث شده خیلی دقیق بشه رو رفتا...
7 ارديبهشت 1399

نان پزی

یه شب شاد و بیاد موندنی خونه مامان فاطمه بازی با خمیرایی که مامان فاطمه آماده کرده بودن برا پخت فطیر ممنون از مامان جون که همچین فرصتی دادن به بچه ها البته همچین بدم نبود تا یکی دوساعتی از سروصدا خبری نبود یه همزیستی مسالمت آمیز در مطبخ مامان فاطمه که به علت سو استفاده ازین اجازه و فضولی بی مورد در ساعت دوم با اردنگی مامان فاطمه از مطبخ اخراج شدند...
6 بهمن 1398

علاقه،اراده،پیروزی

یکی از قابلیتها و چیزهای مورد علاقه یسنا که تازه کشف شده ؛"طناب زدنه" تو مدرسه شون زنگ ورزش استفاده کرده بود و عاشقش شده بود ولی بلد نبود بزنه ،دو هفته پیش به اصرار خودش براش یه طناب خریدم. چپ میره ،راست میره، طنابش دستشه! الانم تو کلاسشون شده یکی از سرگروه های طناب زنی و مسئول آموزش طناب زنی به سه تا از هم کلاسیاش شده! واز این بابت در پوست خودش نمی گنجد!
25 دی 1398

لغات جدید آرش جونم

گوپسند:گوسفند لاک کشت انتماخ:انتخاب نفممی:نمیفهمی نوقاب:عقاب آقایونوس:اقیانوس بره:میره رسنا:یسنا میمان:میمون تسماح:تمساح مزغ:مغز چیکار:شکار برب:ببر قردت:قدرت وقتی چیز بامزه ای میگی سعی میکنم یادم بمونه که اینجا بنویسم ولی وقت نمیشه الانم که اومدم بنویسم کلمه هات یادم رفته
24 دی 1398

دختربانو!

راستی یه چیزی... . . . . . . . . . . . دختربانوی من بدون هییییییچ کمکی خیلی حرفه ای املت میپزه !😌 انقد خوشمزه که نگو و نپرس!😋😋😋
1 آذر 1398

بی بی جان

دو ماه از رفتنت میگذره  دلم تنگ میشه و میام به زادگاهم جایی که همه عزیزام اونجان من جمله تو.... اما تو دیگه نیستی! نیستی که برنامه دو روزه ام رو تنظیم کنم و دو ساعتش رو به تو اختصاص بدم! چقدر حیف! حیف ازون روزایی که میومدم و سرمیزدمو با عجله برمیگشتم،فقط محض اینکه اومده باشمو رفع تکلیفی کرده باشم...  کاش با تمام وجود حست میکردم...     تو رفتی ! فارغ از دنیایی که تو رو تو اوج جوونی تنها کردو عشقت رو ازت گرفت... یاد ندیدن چهره آروم و خونه خالیت  برام دلهره آوره ،اما امید اینکه بعد ۵۰ سال بی همدمی و تنهایی پیش پدربزرگ جوون مرگ شده ام هستی،پدر بزرگی که انقد زود رفت که حتی بچه ها...
16 آبان 1398