امان...امان ...امان از بچه های امروزی!!!
همین چند دقه پیش از اینکه مطلب رو بنویسم ;
خانووووووم تریپ سخنرانی ورداشته رفته پشت میز عسلی واستاده دستاشم گذاشته رو میز و میگه:"سلاااااااام به همگی" و چند تا جمله که نه فعل داره و نه قید و نه....کلا نه سروته
منم رفتم یه کتاب آوردم بگیرم جلو صورتم و یواشکی زیر نظرش داشته باشم که ,خیر سرم بازیشو خراب نکنمو و تمرکزش بهم نریزه, تا اومدم نشستم ,در حین سخنرانیش گفت :"لطفا کتاباتونو ببندین بذارین کنار دستاتونم از جلو دهنتون وردارین"
دوتا موسی تقی, خیلی وقته اومدن رو تراسمون لونه درست کردنو تخم گذاشتن .!
الانم که دیگه جوجه هاشون ماشالله تقریبا بزرگ شدن !
یسنا, همیشه میره نگاشون میکنه ,دیروز با عجله و خوشحال اومده میگه:"مااااااااااااماااااااااااان.........ماااااااااااااماااااااااااان بیا که جوجه هام با هم ازدواج کردن "
من:"چچچییییییییی؟ چجوری با هم ازدواج کردن؟ کی؟"
یسنا :"نوکاشونو زدن به هم ,ازدواج کردن دیگه!!! بیا بیریم نگاشون کنیم.!!!
من:
جدیدا یه گل طبیعی گرفتم.
رفت یکی دوتا از برگاشو کند! عصبانی شدم و داد زدم به سرش, و دعواش کردم.!
همونجور که رو مبل لم داده بود, با خونسردی در جوابم گفت:"مامان وقتی عصبانی میشی, خوشم میاد!!! خوووووب عصبانی میشی!"