«تغییر»
وقتی تو خونه پدریم بودم وابسته خیلی چیزا بودم از همه مهمتر مادرم بود...
اگه صبح ازش زودتربیدار میشدم کار بخصوصی نمیکردم بجز درس خوندن تا زمانی که اون بیدار شه وقتی بیدار میشد تازه انگار منم همون لحظه بیدار شدم و قبلش خواب بودم...
اگه خونه نبود زود حوصلمون سر میرفت همه جا سوت و کور بود برامون
اگه از چیزی ناراحت بود که دیگه بدتر ...خونه میشد ...
خلاصه همه چی به حضور مادرم بستگی داشت مخصوصا جوش و خروش ما بچه هاش
الان خیلی سال ازون وقتا میگذره و هنوزم وقتی بدون اون تو خونه ایم هرکدوم سرمون تو لاک خودمونه البته بغیر از منو ابجیم ولی همین که میاد هممون دور هم جمع میشیم انگار با حضور اون ما چهارتا هم به هم وابسته تر میشیم
.
.
.
.
.
.
حالا یه چیزایی تغییر کرده
از کی؟
از وقتی که خودم شدم« مامان»
حالا من تو خونه خودم نقشم تغییر کرده شدم همونی که شادی بچه هاش به سرزندگی اون وابسته س !
شدم همون که حضورش باعث دلگرمی بچه هاش میشه!
شدم همونی که وجودش باعث همبستگی بچه هاش میشه!
نه ...اینا رو که گفتم نذارین بحساب خود شیفتگی و از خود راضی بودن من ...!
همه اینا یعنی مسئولیت بیشتر
یعنی باید اماده باشم برای تغییرات بزرگ تو زندگیم ،
و تغییراتی که خودم باید در وجودم ترتیبش رو بدم بعنوان یه مادر
خیلی وقته شروع کردم از زمانی که برای بار اول باردار شدم اما الان با وجود یه کوچولوی ناز دیگه تو شکمم بارمسئولیتم سنگین تر شده
از خدا میخوتم در بدوش کشیدن این مسئولیت تنهام نذاره و همیشه کمکم کنه