هشت ماه تجربه ...یک عمر خاطره
خخخخخخب،
بلاخره تموم شد!
دیروز یسنا جونم برا روز آخر رفت مدرسه و اولین سال تحصیلی رو تموم کرد😊
چه روزای خوب و بدی رو تو این چند ماه گذروند!
قهر و آشتی های دخترانه!
استیکر بازی با دوستاش(یه بازی کاملا دهه نودی که من هنوز که هنوزه سر در نیاوردم چیه؛به این صورت که استیکر می چسبونن به دفتر نقاشی می برن مدرسه و اونجا می کنن و با هم معاوضه می کنن🤔و وقتی میارن خونه چون یه بار چسبیده شده به دفتر یکی دیگه چسبش زیاد نمیچسبونه و عملا کارایی نداره براشون😅🤗)
جا گذاشتن کیفش تو مدرسه
پشت در خونه موندن
مهر صد آفرین گرفتن (همین مهرا ها چقد رو اعتماد بنفس بچه نقش داره...)
اردو؛تولدای دسته جمعی؛جشن اسم...
خانم اقبالی جون معلم صبور و مهربون دخترم😘
خانم میزانی مدیر بشدت مهربون یسنا که وقتی صحبت میکرد با بچه ها آخر هر جمله ش کلمه "مامان" رو میگفت.طوری که من که می شنیدم کیف میکردم.چه برسه به بچه های هف هش ساله!😍😘😍😘
خلاصه این مدیر جون باعث خیلی خاطره های خوب شد برای دختر جون😍
من که جفتشون دوست دارم!
ببینین یسنا چی میکشه!
حالا من اینا رو ننویسم و اسم نبرم هم فرقی نمیکنه!
چون مگه میشه آدم خاطرات کلاس اولو فامیل معلم و مدیر دوره دبستانشو یادش بره!🙄