من مامانم یا دخترم؟!
وقتی با یسنا خاله بازی میکنم ;اون میشه مامان .
من میشم, "دخترم".
و اینقدر میره تو حس که در آوردنش هنر میخواااااااااااد ,و من متوسل میشم به حیله وکلک.
در غیر این صورت, اینقد جو میگیرتش ,که از درست کردن غذا و شستن ظرف گرفته , تاااااااااا آرایشگاه رفتنو اصلاح کردنو !میخواد خودش به عنوان یه مامان انجام بده!!!!
حالا یکی دو تا از حیله های که بکار میبرم تا از شر این همه تخیل خلاص شم ایناست:
*یه روز بعد یه ساعت گردش وگذار خیالی ودور زدن تو هال ,در نقش یک دختر کوچولو , وقتی دیگه خسته شده بودم , و اون همچنان میخواست بازی کنیم ,گفتم :"مامان من بستنی میخوام برام بیار از تو یخچال ".
یسنا هم که حسابی تو جو بود و چهرش با شنیدن بستنی عوض شد گفت :"باااااااسه عسیسم , دختر گلم !بیا بریم تو آشپز خونهههههههههه از تو اختال برداریم با هم بخوریم."
گفتم :"نمیشه میخوام تنهایی بخورمش ."
در حالی از حرفم حرصش گرفته بود, گفت:"نه دخترم با هم میخوریم ."
گفتم:" میخوام خودم تنهای تنها یه بستنی بزرگ بخورم به تو هم نمیدم تو مامانی نباید بستنی بخوری."
اینبار با عصبانیت گفت:"گفتم با هم بخوریم."
خلاصه بعد یکم جنجال و دعوای مادر دختری سر بستنی وقتی که هیچ چاره ای نداشت مظلومانه گفت:"اصن بیا هر دو مون نی نی باسیم بریم با هم بستنی بخوریییییییییییییم."
و اینگونه من خلاص شدم و حاضر شد نقشمو بهم پس بده!
*یه بار دیگه هم که من دوباره نقش یه دختر کوچولوی لوس رو بازی میکردم ووووووووو اون دوباره حسابی رفته بود تو حس ووووووو من دوباره میگفتم خاله بازی بسه وووووووووو اون دوباره دست بردار نبود ووووووووووو همونجور منو دخترم خطاب میکرد, مجبور شدم وسط بازی از یه ترفند دیگه, برای پس گرفتن نقشم استفاده کنم ;
یعنی در همون نقش دختری خودم از مامانم که یسنا بود خواستم که با هم خاله بازی کنیم و بهش گفتم :"مامانی تو بشو دخترم منم میشم ماماااااااااان ",اونم با احساسات مادرانه و منطقیش قبول کرد که با دختر کوچولوش یکم خاله بازی کنه .
طور دیگه ای حس مادرانشو فراموش نمیکنه آخه!!!!!!!!!!!!