یسناگلییسناگلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
آرش کوچولوآرش کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

گنجشکک اشی مشی

و دوباره انتقاد...

این دختر ما بدجور دست گذاشته رو برنامه های صدا سیما!😏 اینبار از تبلیغات تلویزیونی؛ میگه :"یعنی خوردن یه آدامس انقد آدمو شاد میکنه که این آدما آدمسو میندازن دهنشون یه جوری میشن که انگار تموم مشکلاتشون حل شده و با خوردن یه آدامس(همراه با نشان دادن عدد یک با انگشت و ناچیز بودن آن)😆 خستگیشون در میره؟".😒🤔
21 مهر 1398

روز دختر مبارک!

روزت مبارک دختر گلم!💖 چقدر خوشحالم ازینکه منم یه دختر دارم و میتونم تو شادی امروز سهیم باشم! از مامان فاطمه مهربون و همچینی عمه زهرای مهربون  هم ممنونم که  مخصوص تبریک گفتن به دخترم زنگ زدن و باهات صحبت کردن😍😍 کادوی من برای امروز یه پیتزای خونگی خوشمزه😋 کادوی بابایی هم یه دفتر نقاشی و بازی منچ😉 امیدوارم سالهای سال کنارمون باشی و هر سال این روزو برات جشن بگیریم! 💝💝💝   ...
13 تير 1398

نیم زبونی🤗

یه چند تا کلمه هست که آرش خیلی باحال میگه چند وقته میخوام بنویسمشون که یادم نره اما حسش نبوده تا الان خداحافظ:دوگاز تخم مرغ:توموخو مواظب:مواژب به ای بابا بقیش یادم نمیاد حیف از کلمه های قشنگی که میگی و یادم رفته یادم بیاد حتما برات مینویسم آرشی من یادم اومد؛ آبلابو:آلبالو یه روزم که تمرین میکردی بگی آمبولانس: آلوماس،آبلومس،آموسال، اینا رو که گفتی با کلافگی گفتی:"نچ ،ببین مامان بلد نیشَم بگم !!!"😕😕  
10 تير 1398

دوستی خاله خرسه

بعد دو روز که مامان فاطمه اومدن خونمون؛ آرش با کلافگی:"ماما ماطه کی میخوایین برین خونتون؟!" ماما ماطه:"😄😄براچی مامان ؟دوست نداری ما اینجا باشیم مگه؟!" آرش:"برین دیگه خونه خودتون..." من 😰😰😰 ماما ماطه 😄😄😄🤔🤔🤔 آرش:"خب من میخوام با مارم باژی کنم"🙃🙃🙃 پسر مهربونم که بخاطر ترس مامان فاطمه از مار😅 مارش رو قایم کرده بود، دلش برای مارش تنگ شده بود و فک میکرد تنها راه رسیدن به مار رفتن مامان بزرگشه😒😒😒  
7 تير 1398

بزنم به تخته...!😗

سلام دختر گلم،پسر گلم میخوام ازتون تعریف کنم😆 اخلاقای خوب برجسته تون رو بگم...!🤗😍 یه دختر دارم ،گل گلاب،تو کارای خونه که کمک میکنه که هیچ... نسبت به داداشش هم خیلی احساس مسئولیت داره،مثلا همین دیروز بعداز ظهر که سه تایی رفتیم حموم من به هوای اینکه باباش بعد از ما میخواد دوش بگیره،خودمو شستم اومدم بیرون و آرشو گذاشتم بمونه تو حموم تا بیشتر بازی کنه و با باباش بیاد بیرون... بعد چند دقیقه صدای یسنا رو میشنیدم که داشت با مهربونی آرشو راضی میکرد که لیفش بزنه و آخر هم گفت مامان حوله بیار ،آرشو ببر😃😃😃 منم که خوشم اومد بعد کلی قربون صدقه وعده یه جایزه به جفتشون دادم ، ازون طرف باباش قول داده بود آهر هفته ببرتمون پیتزا خوری ...
31 خرداد 1398

منتقد کوچک!

میگه:"چرا بیشتر قصه ها و برنامه کودکا اینجوری تموم میشه؟ کلا آخر همه قصه ها مینویسن "به خوبی خوشی در کنار هم زندگی کردند." خب خودمون میدونیم دیگه!،گفتن نداره که😑 یا برنامه کودکا آخرش همه با هم قهقهقهقهقه میخندن و دوربین خونشونو از بالا نشون میده! اگرم تو خونشون نباشن حتما باید قهقهقهقهقهقه بخندن بعد تموم بشه! باز این بهتر ازینه که خونشونو از دور نشون بده و فقط صدای خنده بیاد! 😂😂😎 *************************************** بعله اینطوریاست! آقایون و خانومای فیلمساز در جریان باشید ، دختر من موشکافانه برنامه هاتونو می بینه!😏😉
25 خرداد 1398

نقاش کوچولو!😘

آرش جونم نقاش شده!😍🤗 ماهی های آرش اینم که اول لاک پشت بود،اما چون کفش دوزک رو بیشتر دوست داره نظرشو عوض کرد و کردش "ککشدوژکت"😆 اینم از داینَسورش حیوونای مورد علاقش! عجیبه!🤔مار و پلنگ رو نکشید!!!!!!!😮 نگران شدم!😯😂 ...
23 خرداد 1398