دلتنگی
چند روزیه اومدیم شهر خودمون و دور از بابایی،با اینکه یسنا خوشحاله ازینکه پیش خانواده و فامیل و هم سن و سالاشه ،اما غم دوری از باباشو از هر کی پنهون کنه از من مادرش نمیتونه پنهون کنه،خیلی دلتنگ بابایه اما چاره چیه،؟ گاهی اوقات تو باید با زمونه بسازی ،گاهی اوقات هم زمونه باید با تو بسازه،حالا بگذریم از این جور حرف و حدیثا که اگه بخوام کامل بگم طومار میشه...پس نگفتنش بهتره،بریم سر آرش که فارغ از دنیا اونم گاه گاهی دلش تنگ میشه اما شیطنتاش اجازه نمیده این دلتنگی رو بروز بده،روزی هم نیست که یک کلمه
جدید یا حرکت جدید یاد نگیره،الانم که عشق موتوره و یه سوییچ برمیداره شروع میکنه به دویدن و مثلا گاز دادن با صدای بلند،بعضی اوقات دلم برا مامان بابام میسوزه که حریف جمع کردن بهم ریزیای بچه های منو و خواهرم نمیشن،خدا سایه شونو از سرم کم نکنه،
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی