یسناگلییسناگلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
آرش کوچولوآرش کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

گنجشکک اشی مشی

بزنم به تخته...!😗

سلام دختر گلم،پسر گلم میخوام ازتون تعریف کنم😆 اخلاقای خوب برجسته تون رو بگم...!🤗😍 یه دختر دارم ،گل گلاب،تو کارای خونه که کمک میکنه که هیچ... نسبت به داداشش هم خیلی احساس مسئولیت داره،مثلا همین دیروز بعداز ظهر که سه تایی رفتیم حموم من به هوای اینکه باباش بعد از ما میخواد دوش بگیره،خودمو شستم اومدم بیرون و آرشو گذاشتم بمونه تو حموم تا بیشتر بازی کنه و با باباش بیاد بیرون... بعد چند دقیقه صدای یسنا رو میشنیدم که داشت با مهربونی آرشو راضی میکرد که لیفش بزنه و آخر هم گفت مامان حوله بیار ،آرشو ببر😃😃😃 منم که خوشم اومد بعد کلی قربون صدقه وعده یه جایزه به جفتشون دادم ، ازون طرف باباش قول داده بود آهر هفته ببرتمون پیتزا خوری ...
31 خرداد 1398

منتقد کوچک!

میگه:"چرا بیشتر قصه ها و برنامه کودکا اینجوری تموم میشه؟ کلا آخر همه قصه ها مینویسن "به خوبی خوشی در کنار هم زندگی کردند." خب خودمون میدونیم دیگه!،گفتن نداره که😑 یا برنامه کودکا آخرش همه با هم قهقهقهقهقه میخندن و دوربین خونشونو از بالا نشون میده! اگرم تو خونشون نباشن حتما باید قهقهقهقهقهقه بخندن بعد تموم بشه! باز این بهتر ازینه که خونشونو از دور نشون بده و فقط صدای خنده بیاد! 😂😂😎 *************************************** بعله اینطوریاست! آقایون و خانومای فیلمساز در جریان باشید ، دختر من موشکافانه برنامه هاتونو می بینه!😏😉
25 خرداد 1398

نقاش کوچولو!😘

آرش جونم نقاش شده!😍🤗 ماهی های آرش اینم که اول لاک پشت بود،اما چون کفش دوزک رو بیشتر دوست داره نظرشو عوض کرد و کردش "ککشدوژکت"😆 اینم از داینَسورش حیوونای مورد علاقش! عجیبه!🤔مار و پلنگ رو نکشید!!!!!!!😮 نگران شدم!😯😂 ...
23 خرداد 1398

سرگرمی جدید...

سلام یه چنو وقتی بود آرش دلش خمیر بازی میخواست هی میگفت خمیر بازی برا بخر منم بجای خرید خمیر بازی دست بکار شدم و خورم براش خمیر درست کردم و گذاشتم خودش با گواش رنگشون کنه چه حالی کرد روزی که خمیر درست کردمو گفتم بیا رنگ کن الانم که روزی چند بار با خمیر بازیش بازی میکنه وتا یه چند وقتی سرش گرمه نا گفته نمونه که یسنا خانومم با خمیر بازیا بازی میکنه و برام رو یخچالی درست کرده... چه رو یخچالیایی😍🤗 ...
21 خرداد 1398

نویسنده ی کوچک!😘

داستانی که یسنا جونم از دیشب شروع کرده به نوشتن؛ اسم داستان رو از معرفی کتاب پشت جلد کتاب قصه ش گرفته اما مطالب دو تا قصه هاش رو از ذهن خودش گفته😍🤗 خیلی با تشریفات اول قصه ش رو تقدیم کرده و در آخر اسم خودش رو نوشته😏! ...
15 خرداد 1398

هشت ماه تجربه ...یک عمر خاطره

خخخخخخب، بلاخره تموم شد! دیروز یسنا جونم برا روز آخر رفت مدرسه و اولین سال تحصیلی رو تموم کرد😊 چه روزای خوب و بدی رو تو این چند ماه گذروند! قهر و آشتی های دخترانه! استیکر بازی با دوستاش(یه بازی کاملا دهه نودی که من هنوز که هنوزه سر در نیاوردم چیه؛به این صورت که استیکر می چسبونن به دفتر نقاشی می برن مدرسه و اونجا می کنن و با هم معاوضه می کنن🤔و وقتی میارن خونه چون یه بار چسبیده شده به دفتر یکی دیگه چسبش زیاد نمیچسبونه و عملا کارایی نداره براشون😅🤗) جا گذاشتن کیفش تو مدرسه پشت در خونه موندن         مهر صد آفرین گرفتن (همین مهرا ها چقد رو اعتماد بنفس بچه نقش داره...) اردو؛تولدای دسته جمعی...
2 خرداد 1398

چرا ظرف مرا بشکسته لیلی؟!

برگردیم به روزای قبل از ۲۳ بهمن؛ برای آرش هیچ اهمیتی ندارم😔اصلا انگار منو نمیخواد! باهام سازگار نیست!🙁همش باهام لجبازی میکنه! از دستم غذا نمیگیره!بغلم نمیاد😔 نمیدونم چشه! چه کار بدی در حقش کردم ،که سزاوار این همه بی اعتنایی ام؟؟!! حتی صبا که از خواب پا میشه بغلم نمیاد!🙁اگه باباش باشه که هیچ ... میره بغل باباش،یا خواب آلود میره میشینه پشت در توالت که باباش بیاد بیرون و بغلش کنه!...اما بغل من نمیاد اگرم باباش نباشه و از خواب بیدار بشه ،میاد تو حال با ذوق دستامو باز میکنم که بیاد بغلم(با اینکه میدونم نمیاد)...اما اون راهشو کج میکنه با اخم میره رو مبل پشتشو از من میکنه دراز میکشه!😟😢 وقتیم که ازم چیزی میخواد طلبکارانه میگه...
1 خرداد 1398
1