یسناگلییسناگلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
آرش کوچولوآرش کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

گنجشکک اشی مشی

نویسنده ی کوچک!😘

داستانی که یسنا جونم از دیشب شروع کرده به نوشتن؛ اسم داستان رو از معرفی کتاب پشت جلد کتاب قصه ش گرفته اما مطالب دو تا قصه هاش رو از ذهن خودش گفته😍🤗 خیلی با تشریفات اول قصه ش رو تقدیم کرده و در آخر اسم خودش رو نوشته😏! ...
15 خرداد 1398

بدون عنوان

سلام دختر کوچولوی مامان ،یسنا گلی،ماشالله برا خودش خانومی شده....به حدی که که بعضی کارا رو بدون دخالت من میتونه انجام بده!مثه حموم کردن،نیمرو درست کردن یه کار خوب و مهم دیگه هم کع انجام میده کمک به داداشش هست!وقتی آرش آب میخواد ،یا یه اسباب بازی خاصی رو میخواد،یسنا خیلی خوب از عهده ش برمیاد!و در جواب آبجی گفتن های آرش بجز جان آبجی چیزی نمیشنوین چقد خوه آرش که همچین آبجی مهربونی داری،خوش بحالت! ناگفته نمونه که سومین دندون شیری این آبجی کوچولوی مهربون بعد از ظهر روز سال تحویل افتاد ! یسنا جون مبارکه!
19 فروردين 1397

یسنا و آرش

یسنا و آرش همدیگرو خیلی دوست دارن یسنا خیعلی حس محبت ومسولیت داره نسبت به آرش آرش خیعلی حس محبت و شوخی داره نسبت به یسنا یسنا تو بهم ریزی و خلاقیت الگوی آرشه آرش تو بهم ریزی و شلوغ کاری همدست یسناست آرش از دست من دارو نمیخوره،اما دو روزه که از دست یسنا دارو میخوره یسنا مشوق آرش آرش مقلد یسنا  
13 آذر 1396

قصه پردازی یسنا

مثه همیشه به در خواست خودش قصه تکراری شنگول و منگول رو داشتم براش می خوندم تازه اول قصه بودم :"بز بز قندی گفت من دارم میرم بیرون وشما هم...." یسنا جلوی قصه مو گرفت و گفت:" عه فکری به سرم زده مامان ..." "بیا قصه رو عوض کنیم ..." من :" خب, چطوری؟ " یسنا:"بزبزقندی میره بیرون که علف بچینه ...بچه هاشم با خودش میبره !!!, همشون با هم علف میچینن و میان خونه...!!!  اینجوری دیگه گرگه هم نمیاد بخورشون ... و اینجوری شد که یسنا مشکل خانواده بزبزقندی رو برای همیشه حل کرد , ومن رو هم از شر قصه طولانی و تکراری نجات داد.!   ...
22 آبان 1394

رگ خواب

خونه خاله زهرا  بودیم ... یادم نیست چرا از دستش ناراحت شدم اخمام رفت تو هم. همین جوری که دستاشو می شستم, یکی دو تا غر کوچیک به سرش زدم. !  سریع معذرت خواهی کرد ... منم با جدیت گفتم ,خواهش میکنم و گذاشتمش پایین... بدون هیچ ابراز احساساتی, راجع به معذرت خواهیش یا ناراحتی خودم... همین جوری که میرفت به طرف تهمینه, بهش گفت :" گفتم ببخشید کم کم دیگه اخماش از هم باز میشه "و دستشو گرفت و با خونسردی تمام  باهم رفتن بیرون از آشپزخونه                               &...
26 مرداد 1394

پای بدآموز

 بهش میگم, برو کنترلو بیار. میگه :" پاهام میگن, یسنا چقد داری راه میری! یه دقه بشین , ما خسته شدیم! " اگر هم خسته نباشن , کافیه من از یسنا چیزی بخوام  خودشونو میزنن به خواب!!! تو عمرم همچین پاهایی   ندیده بودم!     ...
3 مرداد 1394

از گفته های ایشون...!

صراحت چادرشو سرش کرده رو مبل نشسته و روشو تنگ گرفته! میگه:"خودمو برم به مامان فاطمه های پیییییییییییررررررررررررررم نشون بدم!!! *هر دوتا مامان بزرگاش اسمشون فاطمه س *کلمه پیر رو با همین غلظتی که نوشتم گفت! ********************************************************************************* فداکاری از افطاری میومدیم تو راه یسنا گفت :"مامان من دستام کی مثه دستای تو میشه ,که بتونم ایشوری (اینجوری:منظور بشکن زدن بود)بکنم؟ من:"کم کم که قدت بلند بشه, بزرگ بشی, دستاتم بزرگ میشه! ولی باید غذا بخوری که بزرگ بشی!" بگذریم... یه نگهبان ساختمونی هست نزدیک خونمون, وقتی مهمونی چیزی داریم براش غ...
13 تير 1394

دختر, دلسوز پدر!

دو هفته پیش بابای یسنا عمل کیسه صفرا داشته, و خدارو شکر الان بهتره ولی جای بخیه هاش خوب خوب نشده ,یسنا هم ازون جایی که مثه بقیه دختر بچه ها باباشو خیلی دوس داره ,تو این چن وقت کمک حال بود !...اونم چجوری : روزی که رفتیم بیمارستان عیادت باباش ,اجازه ندادن یسنا بیاد پیش بابایی و عمه ش جلوی درت نگهبانی مراقبش بود, تا ما بریم عیادت... حالا نقل قول از عمه ش:"وقتی شما رفتین بالا یسنا اشک تو چشاش جمع شده و در حالی که دستاشو بالا پایین میکرده , گفته: "الان اینا بدون من رفتن بالا ااااا...بابام میگه پس چرا دختر منو  نیاوردین من ببینمش حالم زودتر خوب بشه!" ************************************** دو سه روز پیش یهویی ...
5 تير 1394

خدای خوبم,ممنونم.........ممنون!

امروز ,ساعت 3 بعداز ظهر .دقیقا موقع استراحتمون بود, که یه دفه یه صدای بلند به گوشمون خورد ; صدای شیشه .........شکستن ظرف......... و افتادن و ریختن چیزی!!! بله .........صدای افتادن کمد یسنا بود رو خود یسنا! باورم نمیشد............ !با شنیدن صدا خودمو که تو اتاق بغلی بودم با جیغ و و حشت رسوندم تو اتاق یسنا ... سر و گردن یسنا زیر کمد بود! و گریه میکرد ... نمیدونم چطوری کمد رو از رو سرش برداشتم... !  توقع دیدن یه صورت خونین و مالین و یه گردن شکسته رو داشتم...!     ولی قربونش برم خدا رو ...     بچم هیچیش نشده بود !!!  قسمت دکور کمدش که سبکه افتاده بود رو سرش... باورم نمیش...
23 خرداد 1394