قصه پردازی یسنا
مثه همیشه به در خواست خودش قصه تکراری شنگول و منگول رو داشتم براش می خوندم
تازه اول قصه بودم :"بز بز قندی گفت من دارم میرم بیرون وشما هم...."
یسنا جلوی قصه مو گرفت و گفت:" عه فکری به سرم زده مامان ..."
"بیا قصه رو عوض کنیم ..."
من :" خب, چطوری؟"
یسنا:"بزبزقندی میره بیرون که علف بچینه ...بچه هاشم با خودش میبره !!!, همشون با هم علف میچینن و میان خونه...!!! اینجوری دیگه گرگه هم نمیاد بخورشون ...
و اینجوری شد که یسنا مشکل خانواده بزبزقندی رو برای همیشه حل کرد , ومن رو هم از شر قصه طولانی و تکراری نجات داد.!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی