قصه یسناگلی وخانوم دکتر
این قصه رو برای دختر گلم مینویسم تا وقتی بزرگ شد بخونه .
یکی بود یکی نبوووووووووووووووووود ..................غیر از خدای مهربووووووووووووووووون ..............هیچکس هیچکسی نبوووووووووود.........
یه دختری بود اسمش یسنا بوووووووود ..........
یسنا کوچولو از دکتر خیلی میترسیدوهروقت بامامانش میرفتن دکتر اینکارارو میکرد:
به محض دیدن دست خانوم دکتر که از بیرون اتاق دیده میشد,خودشوعقب میکشید وجیغ وداد میککککککککککرد............و د......بدو.........مامان بدو .........یسنا بدو..........مامان بدو ......یسنا بدوتااینکه مامان موفق میشد بغلش کنهههه وببردش تو اتاق دکتتتتتتتتتتتریولیییییی یسنا تو بغل مامانمشم ول کن نبود وازشونه های مامانش میرفت بالااااااا.......اینقدم به گردن مامانش میچسبید که روسری مامان در مییومممممد..........حالا خوب بود هم دکترش خانوم بود(البته دکترش اینقدرام ...........)هم موهای مامان مرتب بود وگرنه آبرو ریزی میشد که بیاو ببین یسنا خانوم هم شکلات رو از دست خانوم دکتر مهربونش میگرفت و به جیغ کشیدن ادامه میداد
خلااااصه تمام اندازه گیریهای خانوم دکتر تقریبی بود...........و وقتی هم میومدن بیرون یسناخانوم باخوشحالی شکلات میخورد
تااینکه یه شب از همین شبای سرد دوباره براچکاپ رفتن دکتر.ولی این دفعه فرق میکرددددد............
یسنا کوچولو بدون مقاومت رفت تو اتاق دکتر ومداد رنگیهایی رو هم که از اتاق انتظار برداشته بود محترمانه داد به خانوم دکتر واجازه داد خانوم دکتر معاینه ش کنه. وهمینجوری که خانوم دکتر چوب توی دهانش گذاشته بود باخانوم دکتر راجع به اینکه باباش براش مسواک زده صحبت میکرددددد..........!بعدشم با مهربونی اتاق دکترو ترک کردن
به همین خاطر اون شب برای مامان یک شب بیاد موندنیییییی شد.
قصه مابسر رسیییییییید..............کلاغه به خونش نرسییییییییییییید..............
رفتیم بالااااا ماست بوووووووووووود............هر چی گفتیم راست راست رااااااااست بود.........
نتیجه اخلاقی داستان :گرصبر کنی زغوره حلوا سازی