قصه های من درآوردی مامانی! که یسنا عاشقشه!
چند وقت پیش یسنا خیلی پیله میشد براش قصه بگم........قصه های بزبزقندی وشنل قرمزیو اینجور قصه ها وقتی میگفتم از بس طولانین حوصله اش سر میرفت گوش نمیداد دیگه تکراری هم شده بودن براش.
همش میگفت ی اصه دیگه ............
منم از خودم قصه سرهم کردم وبراش میگفتم:
یکی بود یکی نبودشو که بگذریم طولانی میشه قصه مون!.
زنبوری بود اسمش ویز ویزو بود
یه روز با مامانش رفتن تو گلا.............که غذا بخورن..........
مامانش گفت دست منو ول نکنی که اینجا بزرگه تو کوچولویی گم میشی .ولی ویز ویزو گوش نداد ..........
تا دست مامانشو ول کرد........یه باد تندی اومد واونو برد و برد و برد و زدش به یه درخت........
مامانش همه جا دنبالش گشت تا رسید به دو تا مگس وپرسید: شما دوتا که خیلی خوشکلید دختر من ویزویزو رو ندیدین؟
-چرا چرا مادیدیم .وبهش گفتن که باد بردش به اون طرف..........
بعد رسید به کفش دوزک از اونم پرسید.
بعدشم درختو پیدا کرد و دخترشو صدا زد :ویزویزوووووووووووووووو..........دختررررررررررررررررم
همدیگرو پیدا کردن........اما ویزویزو بالش شکسته بود مامانش براش چسب زد بغلش کرد بردش خونشون.........ویزویزو یاد گرفت که دیگه دست مامانشو بیرون از خونه ول نکنه..........
قصه ما بسر رسید...........
وقتی میریم جاهای شلوغ یا خیابون تا دستمو ول میکنه .......بهش میگم ویزویزو رو یادته ؟ زود دستمو میگیره وازم جدا نمیشه