از گفته های ایشون2...!!!
براش میخوندم :"دختری دارم شاه نداره......صورتی داره ...به اینجاش که رسیدم مکث کردم...
بلافاصله گفت:"مامااااااااان من که صورتی ندارم .!قرمز دارم .اشباه گفتی!"
_:
از تو خیابون رد میشدیم یه پسر بچه از کنارمون رد شد سلام کرد.
پرسید:"مامان این با کی بود؟"
_با من بود عزیزم منم جوابشو دادم.
*:"با منم بود ؟"
_:آآآآآآآره عزیززم با هردو مون بود."
*:"ااااااا مامان دیوغ گفتی........فقط یک سلام گفت!!!"
شخصیتای قصه های یسنا رو تازگیا خودش انتخاب میکنه !
"ببعی یسنا ,مامان ببعی ,ممد گاگا ببعی!"(چون من باباشو ممد آقا صدا میزنم بعضی وقتا اونم میگه!)
یه شب بعد اینکه قصه خانواده ببعی رو براش گفتم ....خیلی اهسته جوری که باباش از خواب بیدار نشه گفت :"حایا قصه رو با یسنای خالی بگو , ببعی نداشته باشه!"
با کالسکه می بردمش بیرون ,گیر کردیم به یه چاله خییییییییییلی کوچیک!
برگشت نگام کرد و گفت :"خب جلو پاتو نیگا کن"
_:
یه کم خرید داشتم بهش گفتم یسنا جون میای یه دقه با هم بریم بیرون من کار دارم...
با حالت غر گفت :"ماماااااااان ........ دارم کاتووووون می بینم .ببین آخه گشنگ نشستم دارم بازی میکنم .....شادی میکنم .........نریم بیرون دیگه."
باباش دعواش کرده ............
با گریه میگه :"بابا تو پاشو برو سر کار .......دیگه هم نیا خونه"
تکیه کلامشم تازگیا شده :"به نظر تو "بیشتر حرفاش با این جمله شروع میشه!
قضیه پیکک کردنش موقع بازی رو برای باباش گفتم و با هم کلی خندیدیم ,خودشم داشت گوش می داد ولی چیزی نگفت .!
روز بعد تو خونه منو صدا کرد :"مامان.... مامان...منو نیگاه کن ..."بعدشم عروسکشو از رو زمین برداشت و گفت :"خخخخخ.....پیکک.......خخخخخخخخخ".مثلا میخواست منو بخندونه.!
بزرگترین دل مشغولی یسنا راجع به اینه;
*مامان پاشو.........
.
.
.
.
پاشو بریم در یخچالو باز کنیم ببینیم توش چی داره!