از گفته های ایشون 3...!
داریم الاغ سواری میکنیم !از پشتم افتاده میگه:" مامان خلی می مزه ای منو میندازی!"
داریم میریم تعذیه ;
باباش میگه کفشای که میخوام بپوشم تو ماشینه!
یسنا:"حایا که کفس نداری نمیتونی راه بری کی بیخواد ببلت (بغلت)کنه؟!تو خلی بزرگی ببل مامان که زا نمی سی!"
با انگشت چشممو بسته رگای پشت چشممو دیده با حیرت میگه:"اااا.......مامان سسبت دایه بیسکنه(چشمت داره میشکنه)!!!..... گیگه سسب نداری !.........باید برات سسب صورتی بخریم.....!
بادختر عمش دعواشون شد اون یسنا رو چنگ زد !عمش سریع یسنا رو بغل کرد ...یسنا هم در حالی که میخواست بزور خودشو از بغل عمش بکشه بیرون و با عصبانیت گفت:"فگت(فقط)بذا منم یه چنگ بزنم!!!"
داشتیم نهار میخوردیم یسنا مدام از سر و کول من بالا میرفت...
باباش به اعتراض گفت :"مگه نمی بینی مامانت غذا میخوره!چرا انقد مامانتو اذیت می کنی؟"
یسنا:"اذیت نمی کنم که ,دارم باهاش سوخی بیکنم!!!"
بدون هیچ اعتراضی چند بار پشت سر هم بخاطر فرمایشاتش از جام بلند شدم و چیزی که میخواست رو براش آوردم!
که گفت :"مامان خلی خوسالم که با من دوستی!!!"
دنت میخواست دو سه تا سوپر مارکت رفتیم نداشت
که گفت :"خب حایا بریم دنت مارکت!!!"