از گفته های ایشون...4!!!
من یسنا با هم رفته بودیم بیرون همینجوری که میرفتیم صحبتم میکردیم که یسنا بی مقدمه ....به قول خودمون یهوووووویی گفت :"مامان...؟ من دوس ندارم پیرزن بشم دوس دارم همش عروس باشم!!!"
داشتم در حین برنامه کودک دیدنش بهش غذا میدادم متوجه شدم زل زده به تلویزیون و از شدت تمرکز چشاشو تنگ کرده و با خودش حرف میزنه !
میگفت:"خدا گفته:.......باید .......یه یسنایی درست کنم!!! ...........کوسولو باسه!.......... سی سی مامانسو بخویه.....................بعدس بزرگ بسه.................(چون به حرفاش می خندیدم تمرکزشو از دست داد و با خنده گفت)..........بعدس بره خونه بابا حسینش!!!
یه روز به شوخی ازش پرسیدم"یسنا تو خوشکلی یا زشت؟"
جواب داد:" .......همه که میگن من خیلی خوسکلم!"
یسنا و مامانم خاله بازی میکردن...
یسنا عروسکشو نشون داد گفت :"این دخترمه آبجیشم تو شکممه!!!"
مامانم کم نیاورد در حالی که همه مون میخندیدیم گفت :"خانوم چرا انقد زود دست بکار شدین دخترتون که هنوز خیلی کوچیکه؟؟؟!!!"
یسنا که از خنده ما عصبانی شده بود با حالت قهر گفت:"خب دخترم داداش میخواست!!!!!!!!!"
از اون روز دیگه سعی میکنم تو زندگی خصوصیش زیاد دخالت نکنم!!!!!!!!!