یسناگلییسناگلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
آرش کوچولوآرش کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

گنجشکک اشی مشی

«تغییر»

وقتی تو خونه پدریم بودم وابسته خیلی چیزا بودم از همه مهمتر مادرم بود... اگه صبح ازش زودتربیدار میشدم کار بخصوصی نمیکردم بجز درس خوندن تا زمانی که اون بیدار شه وقتی بیدار میشد تازه انگار منم همون لحظه بیدار شدم و قبلش خواب بودم... اگه خونه نبود زود حوصلمون سر میرفت همه جا سوت و کور بود برامون اگه از چیزی ناراحت بود که دیگه بدتر ...خونه میشد ... خلاصه همه چی به حضور مادرم بستگی داشت مخصوصا جوش و خروش ما بچه هاش الان خیلی سال ازون وقتا میگذره و هنوزم وقتی بدون اون تو خونه ایم هرکدوم سرمون تو لاک خودمونه البته بغیر از منو ابجیم ولی همین که میاد هممون دور هم جمع میشیم انگار با حضور اون ما چهارتا هم به هم وابسته تر میشیم . . . . ...
12 فروردين 1395

قصه پردازی یسنا

مثه همیشه به در خواست خودش قصه تکراری شنگول و منگول رو داشتم براش می خوندم تازه اول قصه بودم :"بز بز قندی گفت من دارم میرم بیرون وشما هم...." یسنا جلوی قصه مو گرفت و گفت:" عه فکری به سرم زده مامان ..." "بیا قصه رو عوض کنیم ..." من :" خب, چطوری؟ " یسنا:"بزبزقندی میره بیرون که علف بچینه ...بچه هاشم با خودش میبره !!!, همشون با هم علف میچینن و میان خونه...!!!  اینجوری دیگه گرگه هم نمیاد بخورشون ... و اینجوری شد که یسنا مشکل خانواده بزبزقندی رو برای همیشه حل کرد , ومن رو هم از شر قصه طولانی و تکراری نجات داد.!   ...
22 آبان 1394

رگ خواب

خونه خاله زهرا  بودیم ... یادم نیست چرا از دستش ناراحت شدم اخمام رفت تو هم. همین جوری که دستاشو می شستم, یکی دو تا غر کوچیک به سرش زدم. !  سریع معذرت خواهی کرد ... منم با جدیت گفتم ,خواهش میکنم و گذاشتمش پایین... بدون هیچ ابراز احساساتی, راجع به معذرت خواهیش یا ناراحتی خودم... همین جوری که میرفت به طرف تهمینه, بهش گفت :" گفتم ببخشید کم کم دیگه اخماش از هم باز میشه "و دستشو گرفت و با خونسردی تمام  باهم رفتن بیرون از آشپزخونه                               &...
26 مرداد 1394

پای بدآموز

 بهش میگم, برو کنترلو بیار. میگه :" پاهام میگن, یسنا چقد داری راه میری! یه دقه بشین , ما خسته شدیم! " اگر هم خسته نباشن , کافیه من از یسنا چیزی بخوام  خودشونو میزنن به خواب!!! تو عمرم همچین پاهایی   ندیده بودم!     ...
3 مرداد 1394

از گفته های ایشون...!

صراحت چادرشو سرش کرده رو مبل نشسته و روشو تنگ گرفته! میگه:"خودمو برم به مامان فاطمه های پیییییییییییررررررررررررررم نشون بدم!!! *هر دوتا مامان بزرگاش اسمشون فاطمه س *کلمه پیر رو با همین غلظتی که نوشتم گفت! ********************************************************************************* فداکاری از افطاری میومدیم تو راه یسنا گفت :"مامان من دستام کی مثه دستای تو میشه ,که بتونم ایشوری (اینجوری:منظور بشکن زدن بود)بکنم؟ من:"کم کم که قدت بلند بشه, بزرگ بشی, دستاتم بزرگ میشه! ولی باید غذا بخوری که بزرگ بشی!" بگذریم... یه نگهبان ساختمونی هست نزدیک خونمون, وقتی مهمونی چیزی داریم براش غ...
13 تير 1394

دختر, دلسوز پدر!

دو هفته پیش بابای یسنا عمل کیسه صفرا داشته, و خدارو شکر الان بهتره ولی جای بخیه هاش خوب خوب نشده ,یسنا هم ازون جایی که مثه بقیه دختر بچه ها باباشو خیلی دوس داره ,تو این چن وقت کمک حال بود !...اونم چجوری : روزی که رفتیم بیمارستان عیادت باباش ,اجازه ندادن یسنا بیاد پیش بابایی و عمه ش جلوی درت نگهبانی مراقبش بود, تا ما بریم عیادت... حالا نقل قول از عمه ش:"وقتی شما رفتین بالا یسنا اشک تو چشاش جمع شده و در حالی که دستاشو بالا پایین میکرده , گفته: "الان اینا بدون من رفتن بالا ااااا...بابام میگه پس چرا دختر منو  نیاوردین من ببینمش حالم زودتر خوب بشه!" ************************************** دو سه روز پیش یهویی ...
5 تير 1394

خدای خوبم,ممنونم.........ممنون!

امروز ,ساعت 3 بعداز ظهر .دقیقا موقع استراحتمون بود, که یه دفه یه صدای بلند به گوشمون خورد ; صدای شیشه .........شکستن ظرف......... و افتادن و ریختن چیزی!!! بله .........صدای افتادن کمد یسنا بود رو خود یسنا! باورم نمیشد............ !با شنیدن صدا خودمو که تو اتاق بغلی بودم با جیغ و و حشت رسوندم تو اتاق یسنا ... سر و گردن یسنا زیر کمد بود! و گریه میکرد ... نمیدونم چطوری کمد رو از رو سرش برداشتم... !  توقع دیدن یه صورت خونین و مالین و یه گردن شکسته رو داشتم...!     ولی قربونش برم خدا رو ...     بچم هیچیش نشده بود !!!  قسمت دکور کمدش که سبکه افتاده بود رو سرش... باورم نمیش...
23 خرداد 1394